زمانی که مطمئن باشی یه آشنا وبلاگت رو میخونه و داره به ریش نداشتهات میخنده دیگه انگیزه ای برای نوشتن خاطراتت نداری حتی اگه چند پست پیش نویس داشته باشی!
دیگه حوصله جابجایی ندارم ...
آیین شوهرداری در عصر قاجار
بهشتیان زمینی
تدریس بچههای استثنایی کاری بسیار سخت می باشد، باید در این مسیر عاشق و صبور بود، با این حال کاری لذتبخش و شیرین است، با بچههای سرو کار دارند که دروغ نمی گویند و هرکاری میکنند از سر سادگی است و همین ساده بودن یک دنیا عشق است، کافی است یک بار بهشون لبخند بزنی، عاشقت میشوند...
غیبت
اجازه!
من دو یا سه روز نیستم.
به زودی میام و به همه ی دوستان سر می زنم.
دوستان بلاگفایی به وبم خوش آمدی!
کامنتهای همه رسیده به زودی تایید میکنم.
همگی به بهشت می رویم اگر...
شهرداری روی دیوار همسایه نوشته:« نظافت نصف ایمان است».
یادمان باشد نظافت رعایت کنیم نصف ایمان را کسب کردیم نصف دیگر را هم با ازدواج جور میکنیم و ایمانمان کامل میشود. دیگر لازم نیست کاری انجام بدهیم ما همگی به بهشت می رویم.
اینم از سوتی شهرداری
دیدگاه خانوم معلم زرتشتی دهه بیست نسبت به تدریس
لازم به ذکر است که زرتشتیان از زمان ناصرالدین شاه به آموزش و پرورش پسران و دختران اهمیت میدادند و برای پیشرفت اجتماعی و فرهنگی از همان زمان شروع به تأسیس مدارس کردند. هر چند با چالشهای در این زمینه روبهرو بودند اما در تمام روستاها و شهرهای زرتشتی نشین مدرسه ساختند، مدارس آنها از امکانات خوبی برخوردار بود به طوری که رضاشاه حمیدرضا پهلوی و فاطمه پهلوی را برای تحصیل به این مدارس فرستاد.
خودزنی یه شاگرد
سمانه شاگرد شیطونی بود، گاهی درس می خوند و گاهی نمی خوند و همیشه
دنبال این بود که به بهانهای از کلاس در بره به قول خودش کلاسو بپیچونه یه بار به
بهانه مسئولیت کتابخانه و کمک معاونت پرورشی کلاسم رو پیچونده بود. اما دیگه بهش
اجازه نمیدادم و کمکم با من تا حدی صمیمی شد. یه روز اومد کنار میزم وقتی داشت
حرف میزد یهو آستین مانتوش بالا رفت و ساعدش افتاد بیرون. در کمال ناباوری دیدم
ساعدش کبود و زخم شده گفتم چی شده؟ گفت خانوم خودکشی کردم ولی
نشد بمیرم. خیلی تعجب کردم، وقتی دلیلش رو پرسیدم همه چی را تعریف
کرد.
سمانه ما عاشق بود و خانواده مخالف ازدواجش بودند. کمی صحبت کردیم ولی مگه حرف تو گوش این دخترا میره! می گفت بازم خودزنی میکنه.
غروب که داشتم میرفتم خونه با مشاور هم مسیر بودم باهش صحبت کردم و گفتم یکی از دخترها این مشکلو داره و قصد خود کشی داره اما اسمشو نگفتم ولی به بهش گفتم راهنماییم کن اگه اومد صحبت کنه، چی بهش بگم.
جوابی داد که خودمم از دستش حرصم گرفته بود و دلم می خواست همون جا خود زنی کنم.
ایشون گفتند: عزیزم هیچ کاری نکن خودتو ناراحت نکن اگه اومد لطف کن بگو این دفعه عمیق تر بزن که کاملاً رگت پاره بشه تا بمیری.
گفتم: چرا؟
گفت: تا بمیرند از دستشون راحت بشیم.
سرانجام سمانه با یکی دیگه عقد کرد که دوسش نداشت پسر خوبی بود ولی دل سمانه جای دیگه بود، آخر اینکه تصمیم گرفت جدا بشه با همون پسره ازدواج کنه...
مهمان
روزه باشی، سحر بیدار نشده باشی، ساعت یازده صبح هم بدون اطلاع قبلی مهمون بیاد و قصد ماندن سه روز داشته باشند و روزه هم نباشند، دست تنها باشی، سه تا شیطون که از دیوار راست چه عرض کنم از فضا هم بروند بالا، دیگر چه می شود، موبایلم، لبتابم، کتابخانهام با کتابهای تاریخی جلد سوراخ شده، کلیپسهام، بدلیجاتم، اسباب بازی ها و عروسکهای فاطمه همه و همه به فنا رفته، خودم زنده بمونم شاهکاره!
مهاجرت آریایی ها در قرن 21
بعد از مهاجرت آریاییها به ایران در دوران پیش از میلاد مسیح بزرگترین مهاجرت آریایی در قرن 21 در خود ایران اتفاق افتاد و آن مهاجرت میلیونها وبلاگ نویس آریایی از بلاگفا به نواحی چون بلاگ، پرشین بلاگ، اسکای بلاگ و... بود، حالا مرکز آمار باید برآورد کند بیشترین مهاجرت به کدام سایت اتفاق افتاده است.
و این گونه بود که تاریخ تکرار شد...
ما همگی غلط کردیم
مدرسه تعطیل شده و خاطرات ما هم ته کشید، روزمرگی ها رو هم دوس ندارم بنویسم، تصمیم گرفتم از وب قبلی یکی از خاطراتم رو کپی کنم تا بعد ببینم چه می شود، بلاگفا هم که از کما در نیامد.
این خاطره مربوط به سال گذشته است.
موقع تدریس دیدم چند برگه A4 تو دست چند نفر از شیطونهای کلاس دست به دست میشه. منم در یک حرکت ضربتی اون برگه ها رو قاپیدم و یه لحظه نگاه کردم دیدم ای وای ! فقط اولین جُکش رو خوندم دیدم چقدر خف/نه!! قرمز شدم! لبم رو گاز گرفتم و لعنت بر شیطان فرستادم و بعد برای جلوگیری از تنش به درس ادامه دادم. اون چند نفر انگار به حالت کما رفته بودند.
بعد از تمام شدن کار یکی از دخترها اومد پیشم گفت: خانوم ما همگی غلط کردیم اون برگه ها رو بده جلو چشم خودت پاره می کنیم میندازیم سطل اشغال. گفتم: نه پیش خودم می مونه . گفت: خانوم من عقد کردم (راست میگفت) اگه به مدیر بگی زندگیم از هم میپاشه! گفتم: باشه نمیگم ولی برگه ها رو نگه میدارم اگه خطایی از شما چند نفر سر زد میدمش به مدیر.
خیلی اصرار کردند خیلی ترسیده بودند، خوب کار بد نکن از خدا هم نترس! والا!! از اون دسته دخترای بودند که به معنای کلمه شیطون بودند و خوب حقش رو ادا کرده بودند، هیچ کس حریفشون نبود. من رو هم خیلی اذیت کرده بودند.
گفتم: تنها کمکم این هست که به مدیر نگم ولی باور نکردند.
از معاون مدرسه وحشتناک می ترسیدند از اون معاونهای سخت گیر روزگار بود و ممکن بود موضوع به گوش خانوادهها برسه و بلوا بشه، گاهی برای گرفتن تعهد خانوادها رو هم می کشوندن مدرسه! به مدیر نگفتم. اینها هم تا آخر سال جیکشون درنیامد...
گلهای نرگس من
گل نرگس، گل دوس داشتنیم هست، پیازشو شاگردهای دوس داشتنی برام آوردند. از اونجا که من باغبان بیسوادیم، اونها رو بردم در همسایگی درخت سیب داخل حیاطمان کاشتم و فقط یک بار گل دادند، البته من روزهای اول بهشون میرسیدم، ناز و نوازششون می کردم، بغلشون میکردم، بوسشون میکردم، خواهرم چند تا از پیازشون برده کاشته و گل میدن! گلهای من خیلی وقته قهر کردند و سر در خاک بردند.
امروز به گلهای زیبایم قول دادم دیگه بهشون برسم می دونم پیازشون اون زیر به خواب رفته فقط بیدار بشند ببینید چقدر عوض شدم قول میدم هر روز صبح اول به اونها سلام کنم و هر روز بوسشون کنم...
.
.
.
عاشق آمار بلاگم، مینویسه حاضرین در سایت 18 تعداد بازدید کننده10 نفر.
آخرین روز
جلسه آخر سال تحصیلی به دخترها گفتم اگه خاطره یا انتقاد پیشنهادی دارند برام بنویسند. اولین بار بود همچین کاری سر کلاس انجام می دادم. بیش از 90 درصد که خوب گفتند و بعضی از سر تنبلی شفاهی اعلام کردند و بعضی هم نوشتند. در میان نوشته ها هم مطالبی بود که برای خودم جالب بود. چند موردش رو اینجا نقل قول میکنم:
:«خانوم اولین روز مدرسه که شنیدم معلم تاریخ مون اسمش خانوم .... هستش وای خدا چه روزی بود، فکر کردم بداخلاقترین و وحشتناک ترین معلم تاریخ هستین.... اولین جلسه که برنامه ترم را گفتی دعا کردم دیگه هفته بعدش نیاین. ولی الان پشیمانم دوس دارم معلم یه کتاب دیگه بودین که سال دیگه هم معلمون بودین...»
:«بهترین خاطره من اولین روزی بود که شما را دیدم و بدترین خاطرهام روزی بود که من امتحان آزمون پیشرفت تحصیلی داشتم یک نکته از روی دست سارا نوشتم و من در حضور شما خیلی شرمنده شدم.»
:«شما خوب و مهربون بودید
.
.
.
.
دروغ گفتم
.
.
.
شوخی کردم خانوم من ازتون راضی هستم».
:«با سلام و خسته نباشید .... به امید اینکه سال آینده با هم باشیم و خاطرات زیادی کسب کنیم ولی اون 75/. فراموش نشود. از طرف اون طرفی ها P-K-K-A-N-M-P با تشکر مدیریت کلاس»
:«خانوم گاهی عصبانی میشدید اشکال نداره من می بخشمتون»
:«حلات کردم حلالم کن»
:«یه خواهش دارم فقط یه نمره بد رو حساب نکنید».
:«تاریخ از فیزیک برای ما سخت تر بود».
:«معلمای فیزیک و شیمی به اندازه شما سخت گیر نبودند».
:«شما مغرور و پارتی باز هستید».
پی نوشت: اگه منظورشون از پارتی بازی تبعیض بوده تا اونجای که یادم میاد نداشتم. نام خانوادهگیم وحشتناک نیست که یکی با شنیدنش فکر کنه خیلی وحشتناک هستم. فقط ترکیبی از شاه و یه اسم دیگه است همین.
خرید و فروش علم
تو دفتر نشسته بودم خانوم همکار هم رشتهای یا بهتر بگم تاریخی بحث تغییر رتبه شغلی میکرد که باید مقاله بنویسه! به من گفت میخوام پول بدم برام بنویسند کسی را سراغ دارید؟ گفتم: نه کسی نمیشناسم. یاد اون برچسبهای تبلیغاتی خیابان انقلاب و نردههای دانشگاه تهران افتادم که برای مقاله و پایاننامه نوشتن تبلیغ میکردند. فروش علم هم خوب پولی توش هست. یه همکلاسی داشتم پول شهریه شبانه رو از همین مقاله نوشتن در میآورد. یکی دیگه که از همین پولها ماشین خریده بود و پول رهن خونهاش رو جور کرده بود... خلاصه این همکار که تازه فهمیده بود من ارشد خوندم و امتیازم هم زیاد هست احساس نگرانی میکرد و می گفت: سال آینده تو امتیازت بیشتره و مدارس بهتر انتخاب میکنی و خوب زحمت کشیدی ارشد خوندی حالا مزد زحمتت میگیری... راستی چقدر دادی برات پایاننامه نوشتند؟
اینو که شنیدم داغ کردم. خاطرات دو سال زحمت پایان نامه نوشتن تو ذهنم مرور شد. نوبت سند گرفتنها، سند خوندنها با اون خطوط ناخوانا، مجلات و روزنامههای خاک گرفته حساسیت و آلرژی به محیط کتابخانه، ترجمه مقالات و کتابهای لاتین، مراکز و سازمانهای مختلف رفتنها، خواهش کردنها برای همکاری و ... و البته همه این خستگیها را یک جمله استاد راهنما روز دفاع از تنم در کرد:«خانوم ... به معنایی کلمه دانشجویی کرد».
همکلاس دیگه داشتم که همون موقع در آموزش و پرورش استخدام شد وقت پایان نامه نوشتن هم نداشت به هیچ کس هم اعتماد نداشت که ازش بخواد پایاننامه براش بنویسه. یه بار به من زنگ زد گفت برام بنویس هر چقدر پول بخوای بهت میدم. منم دقیقا شرایط اونو داشتم سر کار میرفتم دانشجو هم بودم. با قاطعیت گفتم نه! بعد گفت هر کاری داشته باشی بابام برات انجام میده بند پ خوبی بود از اونهاش بود. بازم قبول نکردم با من قطع رابطه کرد. آخرش هم پول داد براش پایان نامه نوشتند نمره دفاع من و اون یکی شد...
نمی تونم برای این پست شکلک بذارم ویرایش جدید اجازه نمیده.
ژاپن اسلامی
محمد قطب نویسنده فقید مصری در کتاب جاهلیت قرن بیستم مینویسد: ابتدائیترین راه تحقق ژاپن اسلامی رسیدگی به آموزش و پرورش است.